اینجا کسی است پنهان!



دغدغه های هرکس از جنس خودش است. منحصر به فرد است نمیتوانی بگویی مشکلات او مشکل نیست در تربیت و محیط زندگی او مشکلی که از نظور تو کوچک است از نظر او بزرگ است. برای همین است که نمیشود آدم ها را قضاوت کرد. برای همین است که آدم هایی که قضاوت می شوند رنج میبرند. همه مان از قضاوت شئن رنج می بریم 


تنهایی، غربت، شادی، غم و خیلی از واژه هایی که شبانه روز با آنها زندگی می کنیم برای هرکداممان تعریف متفاوتی دارند. 

تنهایی کسی را کم نشماریم

غربت کسی را به سخره نگیریم

شادی و غم کسی را با شادی و غم های خودمان مقایسه نکنیم


به امید روزی که پیش از قضاوت کردن زندگی را از نگاه دیگران ببینیم.

و به امید روزی که قضاوت نکنیم.


دغدغه های هرکس از جنس خودش است. منحصر به فرد است نمیتوانی بگویی مشکلات او مشکل نیست در تربیت و محیط زندگی او مشکلی که از نظور تو کوچک است از نظر او بزرگ است. برای همین است که نمیشود آدم ها را قضاوت کرد. برای همین است که آدم هایی که قضاوت می شوند رنج میبرند. همه مان از قضاوت شئن رنج می بریم 


تنهایی، غربت، شادی، غم و خیلی از واژه هایی که شبانه روز با آنها زندگی می کنیم برای هرکداممان تعریف متفاوتی دارند. 

تنهایی کسی را کم نشماریم

غربت کسی را به سخره نگیریم

شادی و غم کسی را با شادی و غم های خودمان مقایسه نکنیم


به امید روزی که پیش از قضاوت کردن زندگی را از نگاه دیگران ببینیم.

و به امید روزی که قضاوت نکنیم.


اسیر خستگی این روز ها شده ام. خستگی مثل یک وزنه سنگین روی دوش هایم سنگینی می کند. و من نمی دانم تا کجا باید آن را به دوش بکشم. نمی دانم مقصد کجاست. بلاتکلیفی امانم را بریده. می خواهم همین جا خستگی را زمین بگذارم و نفسی تازه کنم اما چیزی مانع می شود که نمیدانم چیست. روز های سختی را سپری می کنم. پر از کسالتم پر از رخوت دلم کمی کار می خواهد. دلم خستگی هم می خواهد ولی خستگی بعد از کار نه خستگی ناشی از بیکاری. همیشه در زندگی ام مشغله های زیادی داشته ام. حالا هم در مکان دیگری اگر می بودم حتما داشتم. اما اینجا زمان و مکان درست نیست. تغییرش هم نمیتوانم بدهم. ینی شاید می توانستم ولی حالا دیگر دیر شده. کم گذاشتم برای این لحظه های خودم. و حالا دارم تاوان می دهم. شاید مسخره باشد و بگویی بیکاری که تاوان نیست. اما هست. همه مان تاوان می دهیم. تاوان کم کاری های خودمان. تاوان برنامه های نداشته مان. تاوان وقت های بیهوده تلف کرده مان. البته کوتاهی از خانواده و جامعه و . هم هست اما نود درصد تقصیر از خودمان است. 
این ها را دارم می نویسم تا خودم را شکنجه دهم. تا یادم بماند و تکرارش نکنم. 
و هی آن وسط ها فکری مثل خوره افتاده به جانم که خودم را قانع کردم، خدا را هم می توانم بابت ثانیه هایی که می توانستم مفید باشم و به دلیل سهل انگاری خودم از دستشان دادم، قانع کنم؟ 

برای پاسخ به این سوال یه تعریف ساده از گودال باغچه میکنم؛
گودال باغچه فضایی در میانه حیاط مرکزی است که یک طبقه در داخل زمین فرو رفته است. به عبارتی گودال باغچه حیاطی  عمیق در میانه توده ساختمان است که علاوه بر تأمین نور و تهویه امکان تماس جداره های فضاهای اطراف را با توده زمین میسر می نماید.
و نکته ای که در مورد گودال باغچه حائز اهمییتِ اینه که با فرو رفتن در زمین برای تعدیل هوای گرم و خشک استفاده می شده و حتی از پوشش های گیاهی و ایجاد حوض هم برای تشدید این داستان استفاده می شده. و در نهایت خیلی خودمونی میشه گفت در دل اقلیم گرم خشک یه اقلیم معتدل درست می کردن.

خب حالا برگردیم به سوالمون؛ اینکه چرا با وجود اینکه کرمان هم جزء اقلیم گرم و خشک محسوب میشه اما در این شهر اثری از گودال باغچه ها نیست؟
در کرمان نه تنها اختلاف دمای شب و روز بسیار زیاده بلکه اختلاف دما در روز در آفتاب و در سایه هم بسیار زیاده. به طوری که در فصل های پاییز و زمستان، اگر در آفتاب این شهر بایستید گرما رو خیلی زیاد حس میکنید وگاهی حتی اذیت میشید و در همون لحظه اگر به سایه برید به شدت سردتون خواهد شد. و این موضوع باعث شده که ما در کرمان گودال باغچه ای نداشته باشیم. در حقیقت حفر زمین برای ساخت گودال باغچه نه تنها اقلیم معتدلی ایجاد نمیکنه که اقلیم چندبرابر سرد تری رو می سازه که ممکنه باعث سلب آسایش ساکنین بشه.


پ ن: از نمونه های معروف گودال باغچه میشه به مدرسه آقابزرگ کاشان، خانه پیرنیا در نائین و خانه لاری ها در یزد اشاره کرد.

هیچ وقت این میزان از تغییر رو در خودم نمی تونستم تصور کنم. همیشه معتقد بودم هر آدمی در برابر تغییر به بازدارندگی داره، یه مقاومت، حتی کم خودمم در برابر شرایطی که گاهی واقعا حس می کردم روم تاثیر میذاره مقاوت نشون میدادم. اما نمیدونم دیگه از کجا بود که سر شدم. دیگه از یه جایی به بعد هر وقت به خودم نگاه می کنم خیلی از خود قبلی ام فاصله دارم. اکا بازم گاهی دلم براش تنگ میشه و برمیگردم. اما هی رهاش می کنم. دست خودم نیست خود الانم خیلی وسوسه انگیز تره از خود قبلی ام اما خود قبلی آرومم، دوست داشتنی تره، باوقار تره، مودب تره، موفق تره، مومن تره. 
تقریبا یه چهار پنج روز دیگه ماه محرم شروع میشه ماهی که خیلی دوسش دارم. دوست دارم این ماه بشه شروع راهم برای برگشتن به خودم. من برای شروع این راه به یه انرژی مضاعف ازطرف امام حسین نیاز دارم.

التماس دعا.

تا حالا شده زمان براتون شبیه خلاء باشه؟ من اینو دیشب تجربه کردم همه چی خیلی معلق و آروم به نظر میرسید حتی واکنش های خودم به اتفاقات دور و برم!! یعنی کاملا خودم حس می کردم که چند ثانیه به آرومی میگذره و بعدش درک میکنم چه اتفاقی افتاده و باز به آرومی فکر می کردم که باید چه واکنشی نشون بدم و باز چند ثانیه به آرومی میگذشت تا بتونم واکنش خودمم رو ببینم خیلی اتفاقِ عجیبی بود:/


همیشه فکر می کردم فکر کردن به گذشته کار بیهوده ایه. یه جورایی وقت تلف کردنه. و سعی می کردم خودمو از این عادت، که بد می دونستمش، دور کنم. کار سختی بودو اما تا حدودی تونستم به چیزی که میخوام برسم. اما به مرور زمان بهم ثابت شد که گذشته هویت آدمه. گذشته که نباشه آدم یه چیزی تو زندگی کم داره. خیلی وقتا به این فکر می کنم که اگه آایمر بگیرم چی میشه؟ اگه ندونم کی ام و از کجا اومدم می تونم به سادگی الانم زندگی کنم؟ امروز به جواب سوالم رسیدم؛ زمان که بگذره تنها چیزی که برای آدم میمونه همین خاطره هاست.خاطره هایی که اگه ثبت شون نکنیم محو میشن و دور.


یادم است چند وقت پیش یکی از بلاگر ها نوشته بود گیاهی داشته که چند روزی فراموش کرده است به آن رسیدگی کند اما آن گیاه همچنان شاداب و سبز بوده است و او از این بابت خوشحال بوده تا یک روز میبیند گیاهش از بین رفته و دیگر گیاه نمی شود و به این فکر کرده بود که با وجود عدم رسیدگی تا مدتی سبز و زنده ماند اما از درون پوک و خالی شده بوده آن گیاه.

داشتم به این فکر می کردم که افکار آدمی درست شبیه یک گیاه است. اگر به آن رسیدگی نشود، اگر غذای خوب بهش نرسد، اگر تشنه بماند، اگر هرس نشود هرز هایش و صد ها اگر دیگر. فکر آدمی هم مثل همان گیاه از درون پوک می شود و خالی هر چند که از برون خیلی روشن به نظر برسد.

اولین بار توی یک مسابقه دیدمش؛ آمده بود تا از سازه ام عکس بگیرد. دومین بار در اختتامیه ی همان مسابقه دیدمش؛ داشت یک سازه درست میکرد. سومین بار در جشن فارغ التحصیلی بچه های نمونه دولتی دیدمش؛ یادم نیست چکار می کرد شاید عکس می گرفت. چهارمین بار همین دیروز دیدمش؛ داشت بازی های فکری یاد دیگران می داد در نمایشگاه بازی های فکری.

چهار بار بیشتر ندیدمش. زیاد زیادش شاید پنج شش کلمه با هم حرف زده باشیم. اما فکر می کنم از آن آدم هایی است که از دور خیلی به دل آدم می نشینند و وقتی بهشان نزدیک می شوی تا بیشتر بشناسی شان غافلگیرت می کنند. در یک لحظه خودشان را از چشمت پرت می کنند پایین.

این آدم ها را باید آرام آرام و از دور شناخت.



پ ن: این رو حدود سه سال پیش در مورد آدم مورد نظر نوشتم. ولی حالا که بیشتر میشناسمش خیلی از این تصورم دورهو و نمیدونم این خوبه یا بد:|

پ ن2: ولی دیدن این نوشته یه حس خوبی بهم میده اینکه شناخت آدم ها شکل میده احترامی که میذاریم رو نه اینکه فقط به چشم یه ابزار ببینیم آدم هارو.


تو خیال می کنی چرا ما در اینجا ماندگار شده ایم؟ ما را، یا تبعید کرده اند، یا برای چنگ با افغانها، ترکمنها و تاتارها به این سر مملکت کشانده اند. ما همیشه شمشیر و سپر این سرزمین بوده ایم. سینه ما آشنای گلوله بوده،اما تا همان وقتی به کار بوده ایم که جانمان را بدهیم و خونمان را نثار کنیم. بعدش که حکومت سوار می شده، دیگر ما فراموش می شده ایم و باز باید به جنگ با خودمان و مشکل هایمان بر می گشته ایم.

 

از کتاب کلیدر - نوشته محمود دولت آبادی 

 

پ ن: شبیه حالِ این روزها


یادم است چند وقت پیش یکی از بلاگر ها نوشته بود گیاهی داشته که چند روزی فراموش کرده است به آن رسیدگی کند اما آن گیاه همچنان شاداب و سبز بوده است و او از این بابت خوشحال بوده تا یک روز میبیند گیاهش از بین رفته و دیگر گیاه نمی شود و به این فکر کرده بود که با وجود عدم رسیدگی تا مدتی سبز و زنده ماند اما از درون پوک و خالی شده بوده آن گیاه.

 

داشتم به این فکر می کردم که افکار آدمی درست شبیه یک گیاه است. اگر به آن رسیدگی نشود، اگر غذای خوب بهش نرسد، اگر تشنه بماند، اگر هرس نشود هرز هایش و صد ها اگر دیگر. فکر آدمی هم مثل همان گیاه از درون پوک می شود و خالی هر چند که از برون خیلی روشن به نظر برسد.

برای پاسخ به این سوال یه تعریف ساده از گودال باغچه میکنم؛

گودال باغچه فضایی در میانه حیاط مرکزی است که یک طبقه در داخل زمین فرو رفته است. به عبارتی گودال باغچه حیاطی  عمیق در میانه توده ساختمان است که علاوه بر تأمین نور و تهویه امکان تماس جداره های فضاهای اطراف را با توده زمین میسر می نماید.
و نکته ای که در مورد گودال باغچه حائز اهمییتِ اینه که با فرو رفتن در زمین برای تعدیل هوای گرم و خشک استفاده می شده و حتی از پوشش های گیاهی و ایجاد حوض هم برای تشدید این داستان استفاده می شده. و در نهایت خیلی خودمونی میشه گفت در دل اقلیم گرم خشک یه اقلیم معتدل درست می کردن.
 
خب حالا برگردیم به سوالمون؛ اینکه چرا با وجود اینکه کرمان هم جزء اقلیم گرم و خشک محسوب میشه اما در این شهر اثری از گودال باغچه ها نیست؟
در کرمان نه تنها اختلاف دمای شب و روز بسیار زیاده بلکه اختلاف دما در روز در آفتاب و در سایه هم بسیار زیاده. به طوری که در فصل های پاییز و زمستان، اگر در آفتاب این شهر بایستید گرما رو خیلی زیاد حس میکنید وگاهی حتی اذیت میشید و در همون لحظه اگر به سایه برید به شدت سردتون خواهد شد. و این موضوع باعث شده که ما در کرمان گودال باغچه ای نداشته باشیم. در حقیقت حفر زمین برای ساخت گودال باغچه نه تنها اقلیم معتدلی ایجاد نمیکنه که اقلیم چندبرابر سرد تری رو می سازه که باعث سلب آسایش ساکنین میشه.
 
 
پ ن: از نمونه های معروف گودال باغچه میشه به مدرسه آقابزرگ کاشان، خانه پیرنیا در نائین و خانه لاری ها در یزد اشاره کرد.

دغدغه های هرکس از جنس خودش است. منحصر به فرد است نمیتوانی بگویی مشکلات او مشکل نیست در تربیت و محیط زندگی او مشکلی که از نظر تو کوچک است از نظر او بزرگ است. برای همین است که نمیشود آدم ها را قضاوت کرد. برای همین است که آدم هایی که قضاوت می شوند رنج میبرند. همه مان از قضاوت شدن رنج می بریم 

 

تنهایی، غربت، شادی، غم و خیلی از واژه هایی که شبانه روز با آنها زندگی می کنیم برای هرکداممان تعریف متفاوتی دارند. 

تنهایی کسی را کم نشماریم

غربت کسی را به سخره نگیریم

شادی و غم کسی را با شادی و غم های خودمان مقایسه نکنیم

 

به امید روزی که پیش از قضاوت کردن زندگی را از نگاه دیگران ببینیم.

و به امید روزی که قضاوت نکنیم.


تو خیال می کنی چرا ما در اینجا ماندگار شده ایم؟ ما را، یا تبعید کرده اند، یا برای جنگ با افغانها، ترکمنها و تاتارها به این سر مملکت کشانده اند. ما همیشه شمشیر و سپر این سرزمین بوده ایم. سینه ما آشنای گلوله بوده،اما تا همان وقتی به کار بوده ایم که جانمان را بدهیم و خونمان را نثار کنیم. بعدش که حکومت سوار می شده، دیگر ما فراموش می شده ایم و باز باید به جنگ با خودمان و مشکل هایمان بر می گشته ایم.

 

از کتاب کلیدر - نوشته محمود دولت آبادی 

 

پ ن: شبیه حالِ این روزها


ما ملتی هستیم درد آشنا؛ اما نه به درد، تن سپرده و خو کرده.
حکایت، همان حکایت قدیمی پرنده است و قفس؛ پرنده‌ی بسیار آشنا با قفس؛ اما نه معتاد به قفس، و نه شوکت باغ از یاد برده، و نه تن به دیواره‌ی قفس کوبیدن را دمی فرونهاده؛ گرچه در لحظه‌هایی چنین می‌نماید که خستگی، به نشستن و آب از آبدان قفس نوشیدن و ارزن از دانه‌دان قفس برچیدن را برجنگیدن به خاطر آزادی ترجیح داده است؛ اما ما ملتی هستیم با هشیاری‌های تاریخی شگفت انگیز، و به همین سبب، آن دانه برچیدن‌ها و سر در آبدان فرو بردن‌ها نیز تصویری‌ست نه عین واقع، که غفلت پرنده باز کهنه کار را می‌طلبد نه آب و دانه‌ی بیشتر را در پناه رفاه قفس.

 

از مقدمه‌ی کتاب درحد توانستن نادر ابراهیمی

 


این کوچه ای که می بینید مسیر قدیمیه ماهان-بم هست. این سمت کوچه یه کاروانسرا بود که درشو گل گرفته بودن. و فقط ورودی شو میشد دید؛ مثل همین باغی که عکسشو می بینید[که درشو گِل گرفتن]. خیابان اصلی الان، با فاصله حدودا 10 متری موازی با همین کوچه قرار داره. 

کوچه های ماهان

 

خیلی از بنا های قدیمی توی مکان های گمشده ای از ایران قرار دارن که قدمتشون زیاده و به دلیل بی توجهی بهشون و عدم رسیدگی و مرمت، همینجوری رها شدن؛ در حالی که معماری اصیل ایرانی رو به تصویر میکشن، حتی با درِ به گِل گرفته شون!

 

پ ن: دل بی عشق می گردد خراب آهسته آهسته (مصرع دوم عنوان)


کاروانسرای هندوها، واقع در ضلع جنوبی میدان گنجعلی خان کرمان، مربوط به دوره قاجاریه است. در سال های 1229 تا 1304 که کرمان در استعمار انگلیسی ها بود، به تشویق همان ها، تجارت بین ایران و هند رواج پیدا کرد. از کرمان، شال و قالی و کتیر به هند فرستاده می شد و از هند،شکر و شمع و چای و ادویه و پارچه. در همین زمان به دلیل رفت و آمد های زیاد تجار هندی ، این کاروانسرا به کاروانسرای هندوها معروف شد. 

در سال 1380 این کاروانسرا در لیست آثار ملی ایران به ثبت رسید. اما

همین طور که در تصاویر می بینید، به این کاروانسرا نه تنها که رسیدگی نمیشود (به عنوان اثر ملی) که به مکانی برای انبار کالای قاچاق و مواد مخدر و پاتوقی برای معتادان تبدیل شده است. 

 

پ ن: نکته جالب اینه که کنار سر در ورودی این کاروانسرا روی تابلوی سازمان آثار ملی ایران نوشته شده "هرگونه دخل و تصرف در این مکان پیگرد قانونی دارد" !!!!! و سالهاست که این کاروانسرا به همین وضعیت در اینجا قرار داره نه پیگردی و نه قانونی.


من اگه مریمِ یه سال پیش بودم، اون روز تا ساعت 12:30 تو ترمینال می موندم و توی دنیای کتابم غرق می شدم تا برسه موعد حرکت اتوبوس. اما این یه سال یاد گرفتم توی هر زمانی هر جایی که بودم از لحظه هام به بهترین نحو استفاده کنم. این شد که اون روز جمعه بعد از اینکه بهم گفتن اتوبوس دربستی گرفته و رفته و باید با اتوبوس ساعت 12:30 برم کرمان، گوشی مو در آوردم و زنگ زدم به دوستای شیرازیم ولی آخه کی ساعت 7:30 صبح جمعه بیداره؟ توقع نابه جایی بود:)) گوگل مپ رو باز کردم و دیدم تا حافظیه 20 دقیقه بیشتر راه نیست، پس رفتم حافظیه :)

 

 

تجربه فوق العاده ای بود. مثل همیشه شلوغ نبود. و به این فکر کردم که چقدر خوبه که ما همچین جاهایی رو توی کشورمون داریم تا دلمون که گرفت بیایم و خلوت کنیم با خودمون. حتی اگه دلمون هم نگرفت میایم کیف می کنیم. طبیعت عالی، معماری عالی، صدای شعر حافظ که از بلند گوها میاد هم که نگم براتون برید و کیف کنید:))

 

پ ن: البته بعد از قضیه کرونا و اینا. الان خونه بمونید و مثل من خاطره بازی کنید:))


دریغا روزهایی که بی دلبستگی بگذرند. دریغا بیگانگی. اما آدمیزاد را مگر تاب و توان آن هست که از هرکس و هر چیز بِبُّرد؟ دمی شاید؛ یا روزی و ماهی شاید به اراده چنین کند. اما سرنوشت او چنین نیست پیوند می یابد و می پیوندد. جذب می شود. شوق یگانگی. خود را به دیگری بست می زند. خود را به دیگری می سپرد. خود از آنِ او، او از آنِ خود.

 

از کتاب کلیدر نوشته محمود دولت آبادی 


در همه دوره ها مردم نیک یافت می شوند، اما در آن سال ها، روزگاری که داستان ما در بستر آن روان است، از این دست مردمان بیشتر یافت می شدند. چشم های مراقب هنوز مهلت نیکی ساده مردم را به خود، از آن ها نگرفته بود. نیز نیکی گناه نبود. کردار نیک جسارت می خواهد. و آن دوران هنوز این جسارت خجسته در هم نشکسته بود. 

 

از کتاب کلیدر نوشته محمود دولت آبادی


او فکر می کرد آدم نباید طوری زندگی کند که انگار هرچیزی را می شود دور انداخت و یک چیز بهتر به جای آن آورد. او فکر می کرد آدم نباید کاری کند که وفاداری بی ارزش شود.

 

 

از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن ترجمه فرشته افسری


می گویند وقتی که آدم دارد از بلندی سقوط می کند، عملکرد مغز خیلی سریع می شود. انگار که تخلیه ناگهانیِ انرژیِ جنبشی، نیرویی به ذهن آدم وارد می کند و چنان شتابی به آن می دهد که باعث می شود فکر کنی دنیای آن بیرون مثل فیلمی است که روی دور آهسته به نمایش درآمده است. 

 

 

از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن ترجمه فرشته افسری 


تقدیر ماست آنچه نوشتند پیش از این 

فصلی هزار "شاید" و سالی پر از "اگر"

فردا به دوش می کشم اندوه کهنه را

فردا هزار و سیصد و . اندوه تازه تر

 

شعر از محمود نگهداری

 

 

از زبان موسیقی بشنویم حال امروز و امسال مون رو :)

+ بشنویم از مرتضی  

دریافت

 

+ و بشنویم از بابک افرا

دریافت

 

پ ن: سالی که گذشت سال بد بود؛ سالی بد و بد، ز بد، بدتر بود.

پ ن2: موسیقی مرتضی نوعی هنر فولکلور است که یه مطلب در موردش خواهم نوشت در سال جدید ان شاءالله.


خوشا که "عشق" و "وطن" داستانِ ما باشد

که حرفِ مردمِ ما بر زبان ما باشد

 

به تاخت می روی و پشت سر نمی بینم

در این مسیر کسی هم عنانِ ما باشد

 

خدا، خدای من و توست، دل قوی می دار

اگرچه دور زمان بر زیان ما باشد

 

غمین مباش که فردا -یقین- فرشته ی شعر 

قسم اگر بخورد، هم به جان ما باشد

 

طلای غزنه نوشتی به دادِ ما نرسید

سخن طلاست که خود در دهانِ ما باشد

 

ستون به سقفِ وطن می زنیم، "سیمین گفت"

بگو اگرچه که با استخوان ما باشد

 

تویی که می گذرم یا " منم که می گذری" ؟

تو خود منی! چه تواند میانِ ما باشد

 

خدا کناد که ای دوست، بین ما چیزی

به هم اگر بخورد، استکان ما باشد!

 

 

حسین جنتی


 

روزی در مهتاب آبی سپتامبر

در سکوت زیرنهال آلو

او را، آن عشق ساکت رنگ پریده را 

مانند یک رویای دلپذیر در آغوش گرفتم

بر فرازمان در آسمان تابستان

تکه ابری نگاهم را به خود جلب کرده بود

سپید و شگفت انگیز بود

و هنگامی که بازنگریستم، دیگر اثری از آن نمانده بود.

 

 

از فیلم The Lives of Others


+بشنویم از بُمرانی :)

 

 

 


مرگ عجب موجود عجیبی است. آدم در تمام عمرش طوری زندگی می کند که انگار هیچ وقت قرار نیست بمیرد، با این حال یکی از بزرگترین انگیزه هایش برای زندگی همین مرگ است. بعضی از ما با یاد مرگ پر تلاش تر، سرسختانه تر و خشن تر زندگی می کنیم. آگاهی از مرگ به بعضی ها این تلنگر را می زند که نهایت لذت را از عمرشان ببرند، ولی برای بعضی دیگر چیزی جز عاطل و باطل نشستن و از مدت ها قبل چشم به راه این مهمان ناخوانده بودن به ارمغان نمی آورد. همه ما از آن می ترسیم، ولی خیلی از ما بیش از این که از احتمال مرگ خودمان بترسیم،از این می ترسیم که نکند مرگ در خانه عزیزانمان را بزند. بزرگترین ترسی که از مرگ داریم، شاید این باشد که همه عزیزانمان را ببرد ولی به سراغ ما نیاید و ما را در این دنیا، بی کس رها کند.

 

 

از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن ترجمه فرشته افسری


دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می شی. کم کم همه سوراخ و سُنبه های خونه رو بلد می شی. یاد می گیری وقتی که هوا خیلی سرده چطور کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، یاد می گیری که کدوم یکی از سرامیک های زیر پات، وقتی که روی کَف راه می ری تِقی صدا میده و این که درهای کمد رو چطور باز کنی که جیغشون بلند نشه. اینها همه ی اون راز های کوچیکیه که جز تو هیچ کس نمیدونه و تورو عاشق خونه ی خودت می کنه.

 

 

از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن


آدم ها همیشه دلشان را به بعد ها خوش می کنند؛ آدم ها فکر می کنند برای کمک کردن به دیگران، همیشه وقت خواهند داشت. آدم ها فکر می کنند برای گفتن حرف دلشان به دیگران همیشه وقت خواهند داشت.

 

 

از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن

 

پ ن: اما گاهی خیلی دیر می فهمند، اشتباه فکر می کرده اند.


کرونا؛ خانه نشینی و بحران خود شناسی

 

بعد از خواندن مطلب بالا به این فکر کردم که، بله!!! درست می گوید؛ ما جماعت چشم و هم چشم کنی هستیم. برایمان مهم است فلان فامیل بگوید عجب خانه ی بزرگِ زیبایی ولی برایمان مهم نیست که در آن خانه احساس راحتی کنیم. 

بیشتر از اینکه خودمان را مهم بشماریم، دیگران را ارجح میدانیم.  و همین مشکلات بعدی را در پی خواهد داشت. همین که این روزها که به اجبار، خانه نشین شده ایم و نمیتوانیم در خانه با حس آرامش بمانیم، یکی از عمده مشکلات ناشی از عدم مهم شمردن خود است. شاید الان هم خیلی ساده از این چشم و هم چشمی عبور کنیم و درک نکنیم که چه تاثیر عمیقی در فرهنگ ما گذاشته است و همین تاثیرات به طبع در نگاه ما به اتفاقات اطراف و توقعات ما در زندگی هم موثر است.

وقتی من به عنوان یک شهروند خانه ای می سازم با معماری رومی (که حتی رومی هم نیست) فقط و فقط برای اینکه جلوی فلان فامیل و همسایه کم نیاورم، وقتی تابلوی نقاشی اثر فلان نقاش بزرگ را در نشیمن قرار میدهم تا چشم خواهر شوهر را در بیاورم در حالی که اصلا نمیدانم نام این سبک نقاشی چیست و چه حرفی و تفکری پشت آن است، وقتی کتابخانه ام را پر میکنم فقط برای اینکه نشان دهم انسان فرهیخته ای هستم و حتی به یک کلمه از حرف های نویسندگان کتاب اعتقاد هم ندارم چه برسد به عمل، به فرهنگ و هنر متاثر از آن خیانت کرده ام. بله! خیانت. خیانتی حتی شنیع تر از خیانت انسان به انسان.

هر اتفاقی که در هر روزی از زندگی مان می افتد، متاثر از نگاه ما به زندگی و فرهنگی است که می سازیم. بنابراین برای ساخت روز های بهتر باید از خودمان شروع کنیم. [کاری از مسئولان ساخته نیست]

 

 

پ ن: در این میان البته هستند کسانی که حقیقتا برای فرهنگ و هنر ایران تلاش ها کرده اند و می کنند. و هستند کسانی که شاید کاری از دستشان برنیامده اما حداقل عامل مخرب هم نبوده اند. اما بیشتر مان دانسته یا نادانسته کمک کرده ایم به این سراشیبی زوال.

 


 

تا امروز هرگز نتوانسته‌ام جواب این سوال مادرم را بدهم !
او روزهای آخر عمرش از من پرسید :
" اگر دیگر چیزی به یاد نیاورم، می‌توانم بگویم که در این دنیا حضور دارم ؟ "
سوالش همیشه با من ماند . کاش امروز اینجا بود و به او می‌گفتم :
" مهم نیست تو چیزی به خاطر داشته باشی؛ اگر کسی، حتی یک نفر، نام تو را به یاد داشته باشد و آن را با عشق تکرار کند، یعنی تو در این دنیا حضور داری . "

 

 

پ ن: تصویر، سکانسی است از فیلم شکستن همزمان بیست استخوان

پ ن2: متن از سالی هپ ورث.


 

اینجا رو با این آهنگ به یاد میارم :)

 

 

 

پ ن: موزیک از رستاک

پ ن2: لوکیشن: شیراز خیابان حافظ.


ذهنش به تله اسکرین کشیده شد و گوش های تیز و همیشه بیدارش که منتظر شکار بود. آن ها شب و روز می توانستند جاسوسی آدم را بکنند، اما اگر آدم مغزش را به کار می انداخت، می توانست به راحتی آن ها را دور بزند. با تمام زرنگی شان، آن ها تاکنون نتوانسته بودند به این راز دست یابند که در ذهن دیگری چه می گذرد. شاید وقتی که آدمی در چنگ آن ها اسیر بود، وضع غیر از این بود. هیچکس نمی دانست در وزارت عشق چه می گذرد، اما می شد گمانه زنی کرد: شکنجه، مواد، ابزار پیچیده برای ثبت واکنش های عصبی،خسته کردن تدریجی آدم ها بر اثر بی خوابی و انزوا و بازجویی های مداوم. به هر حال حقایق را نمی شد پنهان کرد. با بازجویی یا شکنجه می توانستند به حقایق دست یابند، اما اگر هدف فرد به جای زنده ماندن، انسان ماندن باشد، دیگر همه این ها چه فرقی می کند؟بازجویی و شکنجه نمی توانست احساسات آدمی را تغییر دهد، حتی اگر خودش هم می خواست، باز نمی توانست این کار را بکند. می توانستند به کوچک ترین جزییات اعمال و گفته ها و اندیشه های آدمی دست پیدا کنند، اما باطنِ فرد، که عملکردش حتی برای خود او هم اسرارآمیز بود، غیرقابل نفوذ باقی می ماند.

 

 

از کتاب 1984 نوشته جرج ارول ترجمه سیروس نورآبادی


مرگ عجب موجود عجیبی است. آدم در تمام عمرش طوری زندگی می کند که انگار هیچ وقت قرار نیست بمیرد، با این حال یکی از بزرگترین انگیزه هایش برای زندگی همین مرگ است. بعضی از ما با یاد مرگ پر تلاش تر، سرسختانه تر و خشن تر زندگی می کنیم. آگاهی از مرگ به بعضی ها این تلنگر را می زند که نهایت لذت را از عمرشان ببرند، ولی برای بعضی دیگر چیزی جز عاطل و باطل نشستن و از مدت ها قبل چشم به راه این مهمان ناخوانده بودن به ارمغان نمی آورد. همه ما از آن می ترسیم، ولی خیلی از ما بیش از این که از احتمال مرگ خودمان بترسیم،از این می ترسیم که نکند مرگ در خانه عزیزانمان را بزند. بزرگترین ترسی که از مرگ داریم، شاید این باشد که همه عزیزانمان را ببرد ولی به سراغ ما نیاید و ما را در این دنیا، بی کس رها کند.

 

 

از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن ترجمه فرشته افسری


دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می شی. کم کم همه سوراخ و سُنبه های خونه رو بلد می شی. یاد می گیری وقتی که هوا خیلی سرده چطور کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، یاد می گیری که کدوم یکی از سرامیک های زیر پات، وقتی که روی کَف راه می ری تِقی صدا میده و این که درهای کمد رو چطور باز کنی که جیغشون بلند نشه. اینها همه ی اون راز های کوچیکیه که جز تو هیچ کس نمیدونه و تورو عاشق خونه ی خودت می کنه.

 

 

 

از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن


آدم ها همیشه دلشان را به بعد ها خوش می کنند؛ آدم ها فکر می کنند برای کمک کردن به دیگران، همیشه وقت خواهند داشت. آدم ها فکر می کنند برای گفتن حرف دلشان به دیگران همیشه وقت خواهند داشت.

 

از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن

 

پ ن: اما گاهی خیلی دیر می فهمند، اشتباه فکر می کرده اند.


جنگ دیگر مانند دهه های اول قرن بیستم، مبارزه ای نابود کننده و خطرناک نیست، بلکه یک نوع قدرت نمایی است بر سر اهداف محدود بین رقبایی که هیچ یک توانایی نابودی دیگری را ندارد، و نه هیچ دلیل موجه یی، و نه تفاوت های عقیدتی عمیقی برای توجیه آن وجود دارد. با این همه، این موضوعات نه از خشونت جنگ و نه نگرش های غالب درباره ی جنگ کم می‌کند و نه به آن ها ویژگی انسانی تری می دهد. برعکس، جنون جنگ در تمام کشورها ادامه دارد و اعمالی مانند، چپاول، کشتار کودکان، کوچک کردن شانِ انسان تا حدِ بردگی و اقدامات انتقام جویانه نسبت به زندانیان که به زنده زنده جوشاندن و سوزاندن هم رسیده است، دیگر امری طبیعی به شمار می آید که اگر از سوی خودی ها صورت گیرد، حتی ارزشمند تلقی می گردد.

 

از کتاب 1984 نوشته جرج ارول ترجمه سیروس نورآبادی

 

پ ن: جنگ، زوال است. همین.

و زوال یعنی [اضمحلال، افول، انحطاط، انحلال، انقراض، انهدام، بطلان، ستردگی، سقوط، عدم، محو، مرگ، نابودی، نسخ، نقص، نقصان، نیستی، هلاک]

جنگ، همه این هاست.


وَ کُنِ اللّٰهُمَّ بِعِزَّتِکَ لِى فِى کُلِّ الْأَحْوالِ رَؤُوفاً ، وَعَلَىَّ فِى جَمِیعِ الْأُمُورِ عَطُوفاً، إِلٰهِى وَرَبِّى مَنْ لِى غَیْرُکَ، أَسْأَلُهُ کَشْفَ ضُرِّى ، وَالنَّظَرَ فِى أَمْرِى؛

 

خدایا! با من در همه احوال مهر ورز و بر من در هر کارم به دیده لطف بنگر. خدایا، پروردگارا، جز تو که را دارم؟ تا برطرف شدن ناراحتی و نظر لطف در کارم را از او درخواست کنم؛

 


بغلم کن که خدا دورتر از این نشود.

 

 

+ با هم بشنویم :)

 

 


از فتوت نامه عطار خواندم:

 

چو سختی پیشت آید کن صبوری 

در آن حالت مکن از صبر دوری

 

بنعمت در، همی کن شکر یزدان

چو محنت در رسد صبر است درمان

 

پ ن: صبر، چاره این روزها.

 

+ بشنویم از محمدرضا شجریان[به مناسبت بزرگداشت عطار]

 

 


توالی چند رویداد، تصویری از آینده رو در ذهنم ساخت که خیلی دوست داشتنی بود. هرچند فقط تصویر دوست داشتنی بود؛ حسی که بهم می داد، غربت عجیبی داشت. شبیه کسی که همه چیز رو ترک می کرد. حتی خودش رو. غمگین بود. تنها بود. ولی دوست داشتنی بود. 

 

 


توی این سال ها خیلی برام پیش اومده که دو تا از دوستام با هم بحث و دعوا داشته باشن و هر کس به اندازه سهم خودش از من توقع داره طرف اونو بگیرم. ولی من همیشه حرفم این بوده که من با هر دو طرف دوستم و این مسئله رو باید بین خودشون حل کنند. هرچند که همیشه حرف دو طرف رو شنیدم و گاهی پیش خودم قضاوت شون کردم اما خب سعی کردم تاثیری در روابط م باهاشون ایجاد نکنه. حالا که بهش فکر می کنم شنیدن همه اون بحث ها و جدل ها فقط برای من اینو داشته که دو طرف رو بیشتر بشناسم، اینکه هرکس روی چه مواردی حساسه، تو عصبانیت چیکار میکنه، از چه رفتار هایی ناراحت میشه و. 

 

اما این وسط به نظرم یه سری چیز ها هم نادیده گرفته میشه. من وقتی حرف های دو طرف رو می شنوم با خودم یا اگر طرفین ازم نظری بخوان به اون ها میگم که اگر تو فلان رفتار و نمیکردی یا دوست دیگرمون فلان حرف رو نمی زد شاید این بحث ها پیش نمیومد . اما هیچ وقت به این توجه نمیکنیم که یه سری احساسات این وسط نادیده گرفته شده اون دوستمون اگر اون حرف رو نزده شاید در اون لحظه احساس کرده باعث ناراحتی میشه یا با خودش فکر کرده من کوتاه بیام و. از این قبیل احساس ها و فکرها که اکثر ماها، در بحث های مون با دیگران، با خودمون داریم. 

 

واسه همینه که ما نمیتونیم در مقام قضاوت قرار بگیریم. و اصلا نمیتونیم لحظه ای خودمون رو جای دیگری قرار بدیم. احساساتی که در آدم ها شکل می گیره، حاصل هزار تا اتفاق و رویداد در گذر زمانِ که ما شاهد هیچ کدوم نبودیم و نمی تونیم توضیحی که یک نفر برای دفاع از خودش توی دعوا میده رو درک کنیم. اما. اگر درک کنیم احساسات آدمی چقدر حوزه نفوذش در تصمیمات زیاده، راحت تر برخورد میکنیم با اتفاقاتی که اطرافمون میوفته و کمتر ناراحت می شیم و کمتر توقع خواهیم داشت.


+ بشنویم از دنیا :)

 

 

 


- مش قاسم! آدم چطور می فهمد که عاشق شده است؟

+ واللّه، بابام جان. دروغ چرا؟. اونکه ما دیدیم اینجوری است که وقتی خاطر یکی را می خواهی آن وقتی که نمی بینیش توی دلت پنداری یخ می بنده. وقتی می بینیش یک هُرمی توی دلت بلند میشه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند. همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای او می خواهی، پنداری حاتم طایی شدی. خلاصه آرام نمی گیری

 

 

از کتاب دایی جان ناپلئون نوشته ایرج پزشکزاد

 


 

 

از کتاب امشب کنار غزل های من بخواب نوشته افشین یداللّهی

 

پ ن: همیشه دوست داشتم کتاب ها و شعر هایی که دوست دارم رو با صدای خودم منتشر کنم؛ نمیدونم چقدر استعداد، صدا و هنرش رو دارم ولی خب دوست دارم یاد بگیرم حداقل. اگر با شنیدنش خاطرتون آزرده شد منو ببخشید 

 

پ ن2: با نظر هاتون خوشحالم می کنید :)) ممنونم.


قبل از هر کاری، علم باید انسان را می شناخت و زندگی انسان را معنی می کرد، و بعد متناسب با نیاز انسان و متناسب با رسالتی که انسان در زندگی اینجائیش دارد، دست به تمدن و دست به کشفیات و اختراعات و صنعت می زد. اما انسان را هیچ نشناخته و هیچ معنایی برای زندگی انسانِ روی زمین نداده، همواره دارد ساختمان می سازد بدون اینکه بشناسد این کسی که آنجا -در این ساختمان- زندگی می کند چه احتیاجات واقعی و اصیلی دارد. دیدیم که همیشه از این ساختمان صحبت می کند که مدرن تر از ساختمان پیش است و کامل تر از ساختمان پیش است - و درست هم هست- اما اگر بپرسیم آن کسی که می خواهد در اینجا زندگی کند چه جور آدمی است؟ می گوید: به من مربوط نیست، به حکمت الهی قدیم مربوط است که در این باره ها صحبت می کردند، آن هم که به نتیجه نرسید پس هیچی ولش کنیم! پس این تمدن را برای کی می سازیم؟ قبل از اینکه تمدن بسازیم، قبل از این که روش علمی را تعیین کنیم، و قبل از اینکه رسالتی برای علم و فلسفه تعیین کنیم، قبلا باید همه نیروهایمان متمرکز این معنا بشود که انسان چه موجودی است و چه خصوصیاتی دارد و چه نیازهای اصیلی دارد و چه ابعاد متنوعی دارد، و بعد براساس این شناخت زندگی اش را برنامه ریزی کنیم و براساس این شناخت تمدن را بسازیم و براساس این شناخت رسالت علم را تعیین کنیم.

 

 

از کتاب علی(ع) نوشته علی شریعتی 


 

 

 

از فیلم شب های روشن


آنچه اکنون تقریباً برایمان مسلم شده این است که موضوع قرنطینه و بحران کرونا به‌رغم همهٔ مشکلات، دستاوردی بزرگ داشته است؛ اینکه کرونا مفهوم خانه را به ما بازگردانده است.» این روزها بسیار این قول هایدگر را به یاد می‌آورم که می‌گفت: انسان معاصر بی‌خانمان شده». واقعاً هم تصور می‌کنم که خانه چند ‌دهه‌ای بود که به نازل‌ترین مراتب کارکردی‌اش تقلیل یافته بود. ما از صبح تا شب را خارج از خانه سپری می‌کردیم و توقعمان از خانه جایی بود که بتوانیم در آن بخوابیم؛ این یعنی شأن خانه به خوابگاه تنزل یافته بود. خانه، ماشینی برای پاسخگویی به نازل‌ترین نیازهای زندگی ما شده بود و در بهترین حالت آسایش» ما را برمی‌آورد. اما کرونا دوباره خانه را تبدیل به مأمن» کرده است؛ یعنی جایی که پناهگاه ماست و برایمان آرامش به ارمغان می‌آورد. آرامش»ی که دهه‌ها بود در زمرهٔ مأموریت‌های خانه نبود، دوباره به آن برگشته است. همه به خانه‌هایشان پناه برده‌اند و خانه‌‌ امن‌ترین جای این عالم شده است؛ مگر معنای واقعی مسکن» جز این است؟! مسکن یعنی محل قرار و آرام. خوب که تأمل کنیم متوجه می‌شویم کرونا با بیدار کردن تقاضای سکنی گزیدن» درون ما، خانه را به جایگاه اصیل‌اش بازگرداند؛ جایگاهی که مدت‌ها از آن دور افتاده بود. این دستاوردی بسیار مهم است. ‌

حالا خوب می‌فهمیم که اگر طراحی خانه‌های ما دهه‌ها بود که دیگر پاسخی به تقاضای آرامش نمی‌داد، تقصیر معماری نبود، بلکه بیشتر از آن رو بود که ما تمنای سکنی گزیدن» نداشتیم. حالا که کرونا احساس تشنگی نسبت به امنیت و آرامش را در یکایک ما برانگیخته، می‌توانیم انتظار داشته باشیم که خانه‌های ما نیز به‌تدریج برآورنده این تشنگی شوند. {.} واقعیت این است که خانه‌های ما در وضعیت فعلی فی‌نفسه امن نیست؛ یعنی سازندگان این خانه‌ها در زمان طراحی و ساخت، این مأموریت را در نظر نگرفته‌ بودند. حالا این ماییم که تقاضای امنیت داریم و همین تقاضا لاجرم تغییراتی را در پی خواهد داشت؛ این معنایی است که صورت را تحت تأثیر قرار می‌دهد، تا عاقبت بتواند صورتی متناسب با خود بیابد. 

 

 

 

نوشته سید محمد بهشتی در رومه همشهری

 

پ ن : یه چند روزی، هی کلمه ها تو ذهنم بود که در مورد این موضوع بنویسم که امروز دیدم آقای بهشتی با این نوشته اش خیلی خوب حق مطلب رو ادا کرده :)


یک. سیستم طراحی کردن که استاد بتونه فایل، عکس، ویدیو و یا هر چیزی رو باز کنه و تصویری به دانشجو آموزش بده. بعد استاد از این آپشن استفاده نمیکنه و جداگانه ویدیو ضبط می کنه و توی گروه واتس اپ می فرسته. بهش میگیم استاد یا رو سیستم تصویری درس بده یا فایل های تصویری رو تو واتس اپ بفرست که کلا نیایم تو سیستم. میگه نه من هر دو روش رو انجام میدم چون سیستم حضور غیاب داره. شما هم دوبار بشنوید بیشتر یاد میگیرید. میگیم استاد داری میگی لوله فلان این شکلی تو دیوار آجری قرار میگیره عایق ها اینجان و. خب من تا نبینم که نمی فهمم چی میگی که حالا دوباره و سه بارش یادگیری رو افزایش بده. میگه جلسه آینده کلاس ساعت 12:30پنجشنبه !!!!!

دو. از صحبت های استاد متوجه شدیم ایشون این درس رو با یه دانشگاه دیگر هم داره، و همزمان این دو کلاس رو برگزار می کنه تا نخواد دوبار یه مطلب رو تکرار کنه!!! بعد از منِ دانشجو توقع داره دوبار به حرفاش گوش بدم تازه یه بارش هم نمی فهمم چی میگه :llll

سه. بیست دقیقه است صداش قطع شده، هر چی تو سیستم و تو واتس اپ می گیم استاد صدات قطعه توجهی نمی کنه و در نهایت آخر کلاس میگه " خب من که این فایل ها رو براتون می فرستم انقدر نگید صدا قطعه" !!!! ما هیچ ما نگاه :llll

چهار. استاد دیگری، با تصویر آموزش میده و خوب هم آموزش میده همه دانشجو ها راضی، در حین کلاس 60 بار سیستم قطع میشه :lll

پنج. حالا ما اینترنت داریم کلاسا رو با کمترین کیفیت ممکن شرکت می کنیم، در نهایت هم یه جوری امتحان میدیم و ترم ماس مالی میشه؛ اون بنده خدایی که وسع خرید بسته اینترنتی نداره اون بنده خدایی که اصلا گوشی هوشمند نداره که کلاسارو شرکت کنه چه گناهی کرده؟ بعد دم از عدالت هم میزنن. خب این کلاس های مجازی نقض عدالت آموزشیه. اَه

 

التماس عمل!!!

چقدر حرف؟ یکمم عمل کنیم. 

 

پ ن: فشار قرنطینه رو با این سطح پایین از عملکردتون در کنترل بحران بیشتر نکنید!!


 

وقتی که اومدم اینجا یه جمله ای شنیدم مهد و گهواره رهبران» 

خب وقتی که پایه ای بشکنه اون گهواره و مهدتون می افته و به دنبالش هرچیزی که در اون هست سقوط می کنه.

و در واقع این سقوط کرده!

ای سازنده مردان! ای آفریننده ی رهبران!

مواظب باشید که چه رهبرانی رو در اینجا پرورش می دید.

 

اون هرگز خودش رو نمیفروشه تا بتونه آینده ای برای خودش بخره

باید بدونید دوستان که به این میگن: ثبات، شجاعت

و این چیزیه که رهبران ازش ساخته می شن.

 

من در زندگی ام به دوراهی برخوردم اما همیشه راه درست رو می دونستم

بدون استثنا می دونستم چیه اما هیچ وقت انتخابش نکردم. 

میدونید چرا؟ 

برای اینکه خیلی سخت بود!!!

 

 

از فیلم Scent of A Woman 

 

پ ن: حقیقت هایی که در تمام جوامع نادیده گرفته می شن!


خب من یه دانشجوی معماری ام و خب خیلی وقته که تو فکر اینم که مطالبی رو که یاد میگیرم اینجا به اشتراک بزارم و دوستانی که دانشجوی معماری یا علاقه مند هستند هم استفاده کنند. این قرنطینه و تعطیلی های اجباری این فرصت رو بهم داد تا مطالعات بیشتری داشته باشم و بالاخره این کار رو انجام بدم. :) 

 

مطالب رو به صورت فایل pdf یا پاورپوینت قرار میدم و اینکه مطالب خیلی خلاصه شده اند و فکر می کنم در حوصله خوانندگان هم نمیگنجد توضیحات مفصل. سعی کردم مختصر اما مفید باشه. و مطالب جمع آوری شده، از منابع و کتاب های مختلفی هست که معرفی خواهم کرد. فکر می کنم در این حوزه هنوز اول راهم و دارم یاد می گیرم. پس ادعایی ندارم و ممکنه اشتباهاتی هم داشته باشم. اما بهش به عنوان کسب تجربه نگاه می کنم. 

 

و اولین مطلب در مورد موضوعیه که خیلی در روزمره مون درگیرشیم اما شاید مطالعه دقیق و کافی در موردش نداشتیم. "هنر مدرن" 

در این فایل مقدمه ای از هنر مدرن و تاثیر گذار ترین سبک هاش رو معرفی کردم. و در آینده ای نه چندان دور در مورد شاخه های هنر مدرن که شامل هنرچیدمان ، ویدیو آرت، پرفورمنس، هنر های محیطی و. مطالبی رو به اشتراک می ذارم. 

 

برای دریافت فایل به ادامه مطلب مراجعه کنید:))

ادامه مطلب


غمگینم. شبیه کسی که تنها مانده میان نارفیقان.

قصد رفتن دارم اما.خستگی امانم را بریده.

خسته ام. شبیه کوله بری که بعد از دوهفته هنوز به مقصد نرسیده. 

اما نه. روحم خسته است.

خسته از نامردی ها. از دوست داشته نشدن ها.

خسته از حامی بودن های بی حامی.

خسته از این روزگار.

برخلاف طبیعت، سردم از این روزها.

دلسردم از همه.

ناامیدی هم انگار مسری شده این روزها.


+ بشنویم :)

 

 

 

 

در دو چَشمِ تو نشستم 

به تماشایِ خودم

 

که مگر حالِ مرا

چَشمِ تو تصویر کند

 

سید تقی سیدی


بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

 

در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت خود خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فروریخته در آب 

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ 

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی 

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از شهر سفر کن!»

 

با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم

سفر از پیش تو؟  هرگز نتوانم

نتوانم

 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد 

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم.»

 

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم »

 

اشکی از شاخه فروریخت

مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت.

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشف تو خندید!

 

یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دیگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم .

بی تو اما،  به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

 

 

فریدون مشیری


خب من یه دانشجوی معماری ام و خب خیلی وقته که تو فکر اینم که مطالبی رو که یاد میگیرم اینجا به اشتراک بزارم و دوستانی که دانشجوی معماری یا علاقه مند هستند هم استفاده کنند. این قرنطینه و تعطیلی های اجباری این فرصت رو بهم داد تا مطالعات بیشتری داشته باشم و بالاخره این کار رو انجام بدم. :) 

 

مطالب رو به صورت فایل pdf یا پاورپوینت قرار میدم و اینکه مطالب خیلی خلاصه شده اند و فکر می کنم در حوصله خوانندگان هم نمیگنجد توضیحات مفصل. سعی کردم مختصر اما مفید باشه. و مطالب جمع آوری شده، از منابع و کتاب های مختلفی هست که معرفی خواهم کرد. فکر می کنم در این حوزه هنوز اول راهم و دارم یاد می گیرم. پس ادعایی ندارم و ممکنه اشتباهاتی هم داشته باشم. اما بهش به عنوان کسب تجربه نگاه می کنم. 

 

و اولین مطلب در مورد موضوعیه که خیلی در روزمره مون درگیرشیم اما شاید مطالعه دقیق و کافی در موردش نداشتیم. "هنر مدرن" 

در این فایل مقدمه ای از هنر مدرن و تاثیر گذار ترین سبک هاش رو معرفی کردم. و در آینده ای نه چندان دور در مورد شاخه های هنر مدرن که شامل هنرچیدمان ، ویدیو آرت، پرفورمنس، هنر های محیطی و. مطالبی رو به اشتراک می ذارم. 

 

برای دریافت فایل به ادامه مطلب مراجعه کنید:))

ادامه مطلب


معمولا بعد از شنیدن کلمه پنت هوس ، ذهن میره به سمت آخرین طبقه برج ها که مختص افراد متمول جامعه و آقازاده هاست. با ویوی عالی و متراژ بالا و خلاصه هرچه خوبان همه دارند او یکجا دارد :)  اما در حقیقت این واژه ریشه در چه و در کجا دارد؟ 

 

خیلی سال پیش که در اروپا آپارتمان سازی رونق گرفته بود ، طبقه آخر آپارتمان ها یا اصطلاحا زیرشیروانی ها، به دلیل کمبود امکانات، تاسیسات و سرویس بهداشتی و حمام نداشت. و همین موضوع باعث شده بود که این فضا ها در اختیار قشر ضعیف تر جامعه قرار بگیره. از طرفی بخشی از این قشر ضعیف  رو نقاش ها تشکیل می دادند. هر چند که این خانه ها تاسیسات نداشتند اما به دلیل ارتفاع آپارتمان ها، دید و منظر جذاب تر و مناسب تری داشتند. به تدریج و با گذر زمان، نام نقاش ها روی این خانه ها ماندگار شد و پنت هوس نام گرفت.

 

بعد ها با گسترش تکنولوژی به این خانه ها، تاسیسات و سرویس بهداشتی و حمام الحاق شد.  از این پس این خانه ها به دلیل منظر بهتری که داشت بیشتر مورد توجه اقشار دارا و متمول جامعه قرار گرفت و رفته رفته نقاش ها جای خود را به آن ها دادند.

 

و امروزه دیگه کمتر کسی میتونه توی این خونه ها زندگی کنه!! 

 

 

 

پ ن: ما در روزمره مون از کلمات بسیاری استفاده می کنیم که معناشون در گذر زمان تغییر کرده و گاها مثل این واژه معنا و مفهوم متضادی گرفته. و این خیلی جالبه!! اینکه گاها کلمات هم با گذر زمان و تاثیراتی که از رویداد ها می گیرن دگرگون میشن و تغییر میکنن.

ما که آدمیزادیم!!!


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها