ذهنش به تله اسکرین کشیده شد و گوش های تیز و همیشه بیدارش که منتظر شکار بود. آن ها شب و روز می توانستند جاسوسی آدم را بکنند، اما اگر آدم مغزش را به کار می انداخت، می توانست به راحتی آن ها را دور بزند. با تمام زرنگی شان، آن ها تاکنون نتوانسته بودند به این راز دست یابند که در ذهن دیگری چه می گذرد. شاید وقتی که آدمی در چنگ آن ها اسیر بود، وضع غیر از این بود. هیچکس نمی دانست در وزارت عشق چه می گذرد، اما می شد گمانه زنی کرد: شکنجه، مواد، ابزار پیچیده برای ثبت واکنش های عصبی،خسته کردن تدریجی آدم ها بر اثر بی خوابی و انزوا و بازجویی های مداوم. به هر حال حقایق را نمی شد پنهان کرد. با بازجویی یا شکنجه می توانستند به حقایق دست یابند، اما اگر هدف فرد به جای زنده ماندن، انسان ماندن باشد، دیگر همه این ها چه فرقی می کند؟بازجویی و شکنجه نمی توانست احساسات آدمی را تغییر دهد، حتی اگر خودش هم می خواست، باز نمی توانست این کار را بکند. می توانستند به کوچک ترین جزییات اعمال و گفته ها و اندیشه های آدمی دست پیدا کنند، اما باطنِ فرد، که عملکردش حتی برای خود او هم اسرارآمیز بود، غیرقابل نفوذ باقی می ماند.

 

 

از کتاب 1984 نوشته جرج ارول ترجمه سیروس نورآبادی


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها