اولین بار توی یک مسابقه دیدمش؛ آمده بود تا از سازه ام عکس بگیرد. دومین بار در اختتامیه ی همان مسابقه دیدمش؛ داشت یک سازه درست میکرد. سومین بار در جشن فارغ التحصیلی بچه های نمونه دولتی دیدمش؛ یادم نیست چکار می کرد شاید عکس می گرفت. چهارمین بار همین دیروز دیدمش؛ داشت بازی های فکری یاد دیگران می داد در نمایشگاه بازی های فکری.

چهار بار بیشتر ندیدمش. زیاد زیادش شاید پنج شش کلمه با هم حرف زده باشیم. اما فکر می کنم از آن آدم هایی است که از دور خیلی به دل آدم می نشینند و وقتی بهشان نزدیک می شوی تا بیشتر بشناسی شان غافلگیرت می کنند. در یک لحظه خودشان را از چشمت پرت می کنند پایین.

این آدم ها را باید آرام آرام و از دور شناخت.



پ ن: این رو حدود سه سال پیش در مورد آدم مورد نظر نوشتم. ولی حالا که بیشتر میشناسمش خیلی از این تصورم دورهو و نمیدونم این خوبه یا بد:|

پ ن2: ولی دیدن این نوشته یه حس خوبی بهم میده اینکه شناخت آدم ها شکل میده احترامی که میذاریم رو نه اینکه فقط به چشم یه ابزار ببینیم آدم هارو.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها